بی تو ...
چشم های سرکشم یک جایی در تو گیر کرد یک جایی اسیر شد ... یک جایی رام شد و دیگر هیچگاه طعم آزادی را نچشید همه گفتند سرسپرده شده ای ... شاعر شده ای ...! من هیچ نگفتم تنها تو را نوشتم ... تنها تو را سرودم بعد تو آمدی با عطر یاس پیراهنت زل زدی به اعماق نگاهم گفتی : تو مالک چشم های سحرکننده ای هستی!! و من دریافتم... پرواز بال نمیخواهد! عشق میخواهد ... امید میخواهد ...
نوشته شده در جمعه 94/10/25ساعت
11:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |